گاهی اوقات آدما فکر میکنن چون زیاد می خندم یا می خندونمشون خیلی احمقم ،بی شخصیتم ،هیچی حالیم نیست و ...
اما نمی دونن که من خودم ته ته قیافه ام....ولی دلم می خواد دوره همی شاد باشیم اگه بخوام خیلی راحت می تونم حاله همه رو دوره همی بگیرم!
اما چه کنیم که شعورشون قده این حرفا نیست و ...جالب اینجاست که تا قیافه ام میگیری میگن اوه چه مغروری یا میگن کلاس نذار....به قرآن آدم می مونه به کدوم ساز این جمعیت برقصه...
داشتم فیلم تولد یک سالگی خودم رو می دیدم. .......عجب قیافه هایی.....همه سن پایین و جوون ،چقد خوشحال بودن ،هر چند دقیقه یکبار بغل یکی بودم و خودم اون وسط به عنوان رقاص از خانواده و دوست و آشنا پذیرایی می کردم ......همه یک صدا می خوندن تولدت مبارک
منم که آب ریزش بینی داشتم و لپ هام قرمزه قرمز(میگن سرما خورده بودی)
یکی زینب صدام میکرد یکی شیرین، روی دیوار با شکوفه های ریز نوشته بودن شیرین جان تولدت مبارک اما بابام رو کیکم که یه زمین فوتبال بزرگ بود سفارش داده بود بنویسن زینب جان تولدت مبارک خلاصه من اون وسط هاج و واج به هر دو اسم عکس العمل نشون میدادم .....اما بالاخره حرف حرف پدرم شده و اسممون شد زینب،البته اون بی توجه به بقیه همون 3 روز بعد از تولدم، زینب رو تو شناسنامه خودش به عنوان اولین فرزند حک کرده بود اما یه سریا هنوز باور نداشتن!
عموبزرگ 26 ساله م تو مراسم نبود نمیدونم چرا!
مامانم ،هم سن الان من بود،دقیقا عین الان من،مو نمی زد!
عمو کوچیکم 9 ساله بود و داشت با من بازی می کرد!
عمو وسطی مم هم سن مامانم!
دایی ها به ترتیب 22 ساله و 16 ساله !
وبابا هم تو سن 25 سالگی بود و ریش و سیبیل و موهاش به هم قاطی شده بود،از اون جوونای درجه یک قدیم که همیشه رو مدا و لفظا بهشون میگفتن" هپی"
و اما زینب تنها بدون هیچ نوه ای دیگه ای به کاره خودش سرگرم بود و تمام کاغذ کشی ها رو پاره میکرد البته ریا نشه که بعد از 3 بار دست انداختن تونستم یکیشو پاره کنم ......شر و شیطون درجه یک خانواده و فامیل
جالب بود،خیلی وقت بود دنبال دستگاه ویدئو بودم که خونه مادربزرگ اینا پیدا کردم،همه خانوادمم دیدن و کلی افسوس خوردن به خاطره سال های گذشته و قیافه هاشون که دیگه اون بشاشیت 19 سال پیش رو نداشت!
عمره دیگه عین برق و باد میگذره
نظرات شما عزیزان:
|